مسئله تمام مدّت جلوی دماغم بود. نمیتونستم ببینمش، به دلایلی که نمیدونم.
من تو تعیین حد و مرزها مشکل دارم. تو تخمین میزان انرژیای که باید گذاشت یا احساساتی که باید صرف کرد. و تو این قضیه تمام ابعاد زندگیم محسوسه. معمولاً وقتی کسی که دوستش دارم حال بدی داره، اینقدر غصّه میخورم که حالم از اون بدتر میشه. من وماً تو شادی آدمها سهیم نمیشم. تو غمشون چرا.
بچّه که بودم همیشه خرید زهرمارم میشد. ناراحت بودم اون روز. چون بستهها رو میگرفتم دستم و از جایی رد میشدم که توش بچّهی کار نشسته بود. سروته همهی خوشحالیای که میتونست وجود داشته باشه همونجا هم میاومد.
هنوز هم همینم. تقریباً هیچوقت خوشحالی رو غیر زمان خوشحالی اطرافیانم تجربه نکردهم. و میدونید، این روحیهی نابودکنندهایه، وقتی شما ایران زندگی میکنید.
وقتی از همهطرف داره سرتون میآد. وقتی گه همهچیز رو گرفته. وقتی حال خونوادهتون بده، خیلی بد. وقتی هرروز تو راه مدرسه به خونه یکسری بچّه میبینید که حالشون بده و دیگه میشناسیدشون. وقتی مدّتها عاشق آدمی هستید که مدام افسردهست و تلاشی برای بیرون اومدن نمیکنه. وقتی فکر میکنید باید باید سوپرهیرو باشید و حال همه رو خوب کنید ولی خب، یک موجود ریقوی هفدهسالهاید.
من خوردم زمین. من فهمیدم سوپرهیرو نیستم. نجاتدهنده نیستم. نمیتونم یهتنه آستینبالا بزنم، دستم رو فروببرم تو گه و خلقی رو از گه بیرون بکشم. خودم افتادم اون تو. بعد شروع کردم به دست و پا زدن. حالم از خودم بهم میخورد که نتونستهم کمکی کنم. خودم نیازمند کمک شدم. درد کشیدم. افسردگی کشیدم و بارها و بارها فکر کردم وقتشه که تموم شه.
خیلی زمان میخواست که بفهمم اون مدل زندگی جواب نمیده. که انرژی من محدوده. که حدّی از خودخواهی شرط لازمه برای بقا. که اوّل خودم باید خوشحال باشم، بعد فکر کنم به بقیه. آیا الآن تونستهم خودم رو از اون مدل زندگی جدا کنم؟ خیر. هنوز به نظرم سبک زندگیای غیر از چیزی که درین هفده سال باهاش زندگی کردهم، بیرحمانه میآد. اینکه از کنار آدمی که وضعیت مناسبی نداره عبور کنی و لااقل دلت به درد نیاد بیرحمانهست.
وجه منطقی مغزم امّا میگه آره، بیرحمانهست. امّا با داشتن سبک زندگی سابقت، عملاً زندگی امکانپذیر نیست. از طرفی نگاه کن، خودت رو له کردهای زیر این حجم فشار، و آخرش کوچکترین کمکی هم نتونستهای بکنی. قبلاً فکر میکردی فلانجا کمک کردهم. کمک نبوده. سواری دادی. اگه بخوای به همه کمک کنی و همهی توانت رو براش بذاری نهایتاً به هیچکس کمکی نخواهی کرد.
من تهش رو دیدم. دو راه وجود داره. میتونم خودکشی کنم. میتونم سبک زندگیم رو اصلاح کنم و حال خودم رو مساعد کنم، و بعد تلاش کنم جهان جای بهتری بشه برای زندگی کردن.
این روزها داره همون اتّفاقی میافته که از قبل برای این زمان میخواستم. دارم فکر میکنم به زندگیم. به شیوهی زندگیای که باید انتخاب کنم. دیروز فکر میکردم که دیگه بزرگسال شدهم رسماً. نمیتونم دقیق توضیح بدم که این حس از کجا میآد. بخشیش به خاطر اینه که مسئولیتپذیریم به حدّی که میخواستم رسیده. بخشیش به این خاطر که فکر میکنم اون بلوغ احساسیای که از سرنرسیدنش خجالتزده بودم داره اتّفاق میافته. خیلی بخشهاش واقعاً دردناکه ولی ناگزیره. به نظرم میرسه از یه جایی به بعد، دررفتن از بزرگسالی آدم رو ابله میکنه. اذیتکننده امّا منصفانهست. زمان از معدود چیزهای منصفانهی اینجهانیه.
کشش من به فرار از بزرگسالی یه دلیل عمده داشت. میخواستم چیزی رو از کودکی و نوجوونیم نگه دارم که اگه با سوِءظن نگاه کنیم اسمش سادهلوحیه و اگه با حسن ظن نگاه کنیم، خوشقلبی. نمیدونم چقدر موفّق به حفظش خواهم شد. فعلاً تلاشم رو میکنم که آدم درستی -طبعاً با معیارهای خودم- باشم و منتظر زندگی بمونم. شاید گذر زمان به یه کثافت مطلق بدلم کنه. شاید هم نه.
نمیدونم. و البته، فعلاً آرومم در مواجهه با این ندونستن.
من هفده ساله هستم. یعنی طبیعتاً نمیتوانم به واسطهی تجربه درک صحیحی از گیرودار سال هشتادوهشت داشته باشم. از طرفی تحقیق دربارهی اتّفاقی در گذشتهی نزدیک معمولاً نتیجهبخش نیست؛ که داغ راویان تازهست و تعدّد روایات بسیار. پس تعیین موضعام را دربارهی تقلّب شدن/ نشدن در انتخابات آن سال را موکول کردهام به چندین سال دیگر.
پس لابد نباید اینگونه از دیدن آن عکس دونفره و آن فیلم نماز منقلب میشدم. امّا دیگر از چهرهی میرحسین برنمیآید که او مردیست آنقدر مهم در تاریخ این کشور، که جوانانی در دفاع از او جان دادهاند. میلیونها نفر در هواداریاش یکرنگ شدهاند. مرد آن تصویر راست به پیرمردی میماند که در عادیترین حالت ممکن زندگی کرده و حالا به انتظار مرگ نشستهست. هرچند که در ذهن خود آن پیرمرد آن میلیونها نفر هنوز منتظر خط گرفتن از او هستند. نمیداند که بیکه در این نه سال پایش را از خانه بیرون گذاشته باشد و کاری از پیش برده، بسیاری از هواداران آن روزهایش را از دست دادهاست.
زهرا رهنورد و میرحسین ممکنست در حصر بمیرند. و احتمالاً هرگز ایران را خارج از دستان کسانی که دشمنشان میپندارند نخواهند دید. امّا این کوچکترین دلیل تغیّر منست.
به دوستی فکر میکنم که هشت سال ست از سر اجبار در گوشهی دیگری از جهان زندگی میکند؛ و به عکسی از که در اتاقش دارد. و به لحظهای که مادر سهراب اعرابی این عکس را دیدهست. به پدر و مادر پنجاه و چند سالهام و التهاب آن روزهایشان که جزءبهجزء در ذهنم هست. به زوال آرامآرام امید هرکس، که امیدش را به بسته بود. به تراژدی عظیمی که ایران از سر گذراندهاست؛ و تراژدیهایی که از سر خواهد گذراند.
+ گلادیاتور، نامجو.
آخ که چه دلخوشم با ادبیات.
و کسی نمیتواند ادبیات را از من بگیرد. و این عیش مدام» را چه خوب پرانده بودی آقای فلوبر.
قسمتی از پهنای دیوان فروغم سیاه شده. قسمت مربوط به دو سه دفتر آخر. همان اتّفاقی که برای شانزده جزو قرآن عثمانطهم افتاده بود. وقتی که قرآن حفظ میکردم. و چه خوشایندست این تعویض کتاب مقدّس.
قابوسنامه و گلستان و شاهنامه. آخ. پس نیفتم.
برای همهی درگیریهای ذهنم پاسخی پیدا کردهام. میدانم به فلان مشکل نباید اهمّیتی دهم، یا به آن یکی مشکل باید فلان واکنش را بدهم. دستم آمده که حالتِ ایدهآل من درین یکسال چه کارهایی انجام میدهد. پس کارها باید روی غلتک افتاده باشد. امّا همچنان یکسری روزها ریپ زدنم را میبینم.
اگر بخواهم این دوره از زندگیام را از بقیه سوا کنم، اسم آن را دورهی گیجی و دستوپا زدن خواهم گذاشت. یک حقیقت بزرگ درین دوران به صورتم پرتاب شد که پیش ازین هرگز اینگونه با آن مواجه نشده بودم: من به لحاظ احساسی و عاطفی بالغ نشدهام.
و درست زمانی باید این مشکل را رفع و رجوع کنم که سری دارم و هزار سودا. هرچند سراغ هر کاری که بروم، این خامی عواطف جلودارم میشود. جنبههای مختلفی دارد. یکیش اینکه اعتماد نکردن به کسی را توهین به آن شخص میدانم. تا مدّتی پیش به بقیهپولم نگاه نمیکردم چون باید اعتماد میکردم. دیگر اینکه نمیتوانم با این مسئله که یکنفر از من عنش میگیرد و نمیخواهد ریختم را ببیند درست برخورد کنم. هیچوقت بهآنصورت بد کسی را نخواستهام و اینکه کسی بد من را بخواهد به همم میریزد. نمیتوانم ساده از کنار این ماجرا بگذرم.
اگر صحنهی ناراحت کنندهای دیده باشم کارِ چند روز آیندهام ساختهست. آن تصویر بارها و بارها در ذهنم خواهد کوبید و من را از کار و از زندگی خواهد انداخت.
زود بازی را واگذار میکنم به حریف. اعتمادبهنفس چندانی ندارم و خب بارها چون یک باز از پس چیزی برنیامدم خودم را کنار کشیدم.
امّا برسیم به دانهدرشتِ وجوهِ خامی عواطفم؛ کششی نامتعارف به آرنولدبازی. انتظار دارم بتوانم مشکلات دیگران را حل کنم. دلم میخواهد بار رنج هرآنکه دوستش دارم روی من باشد. درین زمینه کارهای اغراقآمیزی کردهام که الآن با فکر کردن بهشان هم پشمهام میریزد. از خودم توقّع دارم حال اطرافیانم خوب باشد و اوضاعشان بر وفق مراد. اگر نباشد من ریدهام. من باید سرزنش شوم. و حالم بد میشود.
خب؟ حالا رسیدهایم به نقطهای که من حتّی نمیتوانم کمکی را که پیش ازین به اطرافیانم میکردهام بکنم. چون خودم افتادهام. بار خودم را هم به زور میکشم و دو نفر از چپ و راست باید مراقب باشند که وا ندهم. این عصبانیام میکند.
و اینها همهاش نیست. من نیاز دارم بزرگ شوم. بله، در بدموقعیتی این را فهمیدم. امّا بعید میدانم اگر گرفتار این موقعیت نبودم اینطور متوجّش میشدم. حدّاقلش اینست، امسال جان میکَنم و اگر هم به خواستهام نرسیدم لااقل بخشی از گیروگورهای شخصیتیام را رفع کردهام. فکر میکنم این ماجراها که تمام شود، شخصیت دیگری به جای شخصیت فعلیام ببینم. خب، بیصبرانه منتظر دیدنش هستم.
درباره این سایت